از من جدا گشته ای و نگاهم نمی کنی چون درد در منی و رهایم نمی کنی
گم گشته ام میان رویاهای تو از این آوارگی بگو جدایم نمی کنی
هر شب چو ابر می گریم آخر چرا؟ چه شد که صدایم نمی کنی؟
من پرنده مهاجر گم کرده وطنم به آسمان خویش تو رهنمودم نمی کنی
امشب با همه خستگی تو را فریاد می زنم اما باز تو نگاهم نمی کنی
مبارکه
و بی نقص
ممنونم چه مختصر و مفید
سلام!
سلام دوست من